اقبال به قلم مریم السادات نیکنام
پارت دویست و بیست و سوم
زمان ارسال : ۶۸ روز پیش
_ گفتم خب خدا رو شکر یکی پیدا شد بیچشمداشت کمک کنه. ولی...
صنم درست مقابل پایش ایستاد و چشم ریز کرد. گوشهی لب مولود کشیده شد و در ادامه گفت:
_ یه روز اومد گفت حلال شیم بهم.
_ توام از خدات شد آره؟
_ گفت دخترا هر کدوم رفتن سی خودشون. قاسم که مرد، صنم با شوهرش رفت، رخسارهام سرش بهکار خودشه.
صنم برای شنیدن ادامه آب دهانش را بلعید. مولود گفت:
_ گفت خاتون دیگه خاتون قبل
لطفا در نظرات خود از نوشتن در مورد تعداد پارت ها و یا کوتاه بودن پارت ها جدا خودداری کنید.
از توجه و درک شما سپاسگزاریم.