اقبال به قلم مریم السادات نیکنام
پارت دویست و هشتم
زمان ارسال : ۸۲ روز پیش
یعنی چی؟ اینهمه خوانده بود که به اینجا برسد؟ ماهصنم از ایران برود و سرنوشت رخساره بلاتکلیف بماند؟
لبهایش را بهم کشید. حرصی شالش را از روی تاج کوچک تختش برداشت و اوراق را پخش و پلا به حال خودشان رها کرد.
دمدمای آمدن پزشک جوان بود و میتوانست حسابی به او خوشآمد بگوید. مسخرهاش کرده بود انگار. یک مشت اوراق خطیخطی و چند نشانی بیسند و مدرک دستش داده بود و خلاص. مثلا که چی
لطفا در نظرات خود از نوشتن در مورد تعداد پارت ها و یا کوتاه بودن پارت ها جدا خودداری کنید.
از توجه و درک شما سپاسگزاریم.