اقبال به قلم مریم السادات نیکنام
پارت دویست و چهارم
زمان ارسال : ۸۶ روز پیش
همین چند قدم مانده تا مخروبهی پیش رویش را. اشک آمد و مهمان چشمش شد. گویا ته مسیر همینجا بود. ته همهی مصیبتها و شاید ابتدای کابوسی دیگر. ناگزیر و گردنزده در ماشین را باز کرد و پیاده شد. ناچار بود. راه دیگری برایش نمانده بود. وگرنه لب بهالتماس باز میکرد و از رانندهی غریبه خواهش میکرد که همپایش برود و در این وادی هول و هراس تنهایش نگذارد.
او پیاده شد در حالیکه نگاه ملتمسش
لطفا در نظرات خود از نوشتن در مورد تعداد پارت ها و یا کوتاه بودن پارت ها جدا خودداری کنید.
از توجه و درک شما سپاسگزاریم.