ماتیلدا به قلم حانیا بصیری
پارت پنجاه و چهارم
زمان ارسال : ۱۲۰ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : حدودا 8 دقیقه
بعد از این که دوش گرفتم و از حموم خارج شدم و لباس پوشیدم و مشغول خشک کردن موهام شدم. صدای در اومد و همونطور که روی تخت نشسته بودم و با حوله سفید داشتم موهامو خشک میکردم گفتم :
- بیا.
در باز شد و همون مردی که مسئول اوردن صبحونه بود وارد شد سلام کوتاهی کرد و به بسته توی دستش اشاره کرد.
- اینو کجا بزارم؟
- بده بیاد اینجا.
بسته رو ازش گرفتم و درشو باز کردم. توش یه گوشی بود
- گ
اطلاعیه ها :
سلام، این یک پیام خوش آمد گویی برای شماست😎
امیدوارم از رمان جدیدم خوشتون بیاد وَ مثل همیشه با همراهیتون بترکانید🤭😂
بیاید باز هم کنار هم یه داستان باحال دیگه رو رقم بزنیم❤️🥰💃🏻
وَ
ازتون میخوام قسمت نظرات کامنتای با مزه برام بذارید😂💃🏻
بچه ها همونطور که من و سبکم رو میشناسید هیچ موقع برای رمانام عکس شخصیت انتخاب نمیکنم اما یه ویدئو و کلیپ های کوتاهی که وایب شخصیت هارو میده براتون تو پیجم استوری میذارم. خواستید اونجا فالو کنید 🌱🤍
⭕دوستان توجه کنید ⭕
از این به بعد رمان از حالت سکه ای خارج شده و فقط با خرید اشتراک میتونید بخونید ❤️
و اینکه مرسی از همه ی پیامای قشنگتون ببخشید که نمیتونم تک، تک جواب بدم و خوشحالم که تا اینجای رمان انقدر به دلتون نشسته 💮
دوست داشتید توی چنل تلگرامم عضو شید آیدیش هست Hania_basiri
اونجا بیشتر باهمیم❤️
لطفا در نظرات خود از نوشتن در مورد تعداد پارت ها و یا کوتاه بودن پارت ها جدا خودداری کنید.
از توجه و درک شما سپاسگزاریم.
نیلوفر ابی
00خیلی عالی بود ممنون