ماتیلدا به قلم حانیا بصیری
پارت پنجاه و سوم :
اینو گفت و از اتاق بیرون رفت.
همونطور که به دیوار تکیه کرده بودم چند ثانیه به در بسته خیره موندم و تا شایان درو باز کرد جیغ زدم :
- گمشو برو بیرون.
چشماش گرد شد و یکه خورده گفت :
- چته؟ لئون گفته باید...
جلو رفتم و هولش دادم سمت در و داد زدم :
- گفتم، گمشو، گمشو... همتون گمشید.
بدون مقاومت عقب رفت و بیرونش کردم.
درو بستم و دستمو سمت پشتم بردم و زیپ لباسمو محکم کشیدم پ
مطالعهی این پارت کمتر از ۸ دقیقه زمان میبرد.
این پارت ۲۲۰ روز پیش تقدیم شما شده است.
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.
حانیا بصیری | نویسنده رمان
😍❤️
۷ ماه پیشآمینا
00بیا برات کش مو گرفت چسب زخم خرید😍😍
۷ ماه پیشحانیا بصیری | نویسنده رمان
😍❤️
۷ ماه پیشمریم گلی
00وجود ماتیلدا برای لیون خیلی با ارزشه وبرای راحتیش خیلی کارها میکنه منتها از اون جایی که فرشته خیلی کله شقه ،بعضی از رفتارهای لیون رو طاقت نمیاره ممنونم نویسنده جان
۷ ماه پیشحانیا بصیری | نویسنده رمان
ممنون از نظر قشنگت 😍🧡
۷ ماه پیش
Zarnaz
۲۰ ساله 00عالییییی عالیییی مرسی❤️😍