ماتیلدا به قلم حانیا بصیری
پارت پنجاه و پنجم :
روی مچ دستش دقیقا همون تتویی بود که اون روز مرد موتور سوار روی دستش داشت.
همون موتور سیکلت سواری که اومد و از توی ماشین کشیدم بیرون قبل از اینکه منفجر بشه!
طرح تتو یه شکل عجیب و پیچیده متشکل از دوتا مثلث بود.
چشمام درشت شده بود و نمیتونستم اینو باور کنم.
به دستش زل زدم و با یک دستم عینکمو از روی چشمام برداشتم :
- همونی که نجاتم داد.
با یک حرکت دستشو از توی دستم بیرون ک
مطالعهی این پارت کمتر از ۸ دقیقه زمان میبرد.
این پارت ۲۱۴ روز پیش تقدیم شما شده است.
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.
حانیا بصیری | نویسنده رمان
نمیپذیرم از اول به همین روال بوده دیگه 😁درکل ممنون از نظرت
۷ ماه پیشR
00در کل خواهش میکنم👍🏻😄
۷ ماه پیشحانیا بصیری | نویسنده رمان
❤️
۷ ماه پیشنیلوفر ابی
00ممنونم عالی بود
۷ ماه پیشحانیا بصیری | نویسنده رمان
😘😘
۷ ماه پیشآمینا
00بی شعور خواهرشوهرو نجات بده بعد دنبال فیلمت برو🤣🤣
۷ ماه پیشحانیا بصیری | نویسنده رمان
😂😂خواهرشوهر؟؟
۷ ماه پیش
R
00پارت دیر به دیره و خیلی هم کوتاه😆ولی در کل خوبه👍🏻😄