پارت پنجاه و هشتم :

!

کارون میله های پوسیده را چنگ زد:

-خیلی دلم میخواد بدونم چه دروغهای دیگه ی به خورد خواهرت دادی؟

سرم ازهیاهویشان دلنگ دلنگ صدا می کرد.

میوه مسموم طلایی را برداشته و تکه ای از ان را جویدم:

-حالا که هرسه تامون منتظرمرگ هستیم، بیا برام تعریف کن که چطوری به اینجا رسیدیم؟

حبیب با نیشخندی تکه ای ازمیوه را برید و به طرف کارون انداخت:

-وقتی

مطالعه‌ی این پارت کمتر از ۶ دقیقه زمان میبرد.

این پارت ۲۰۵ روز پیش تقدیم شما شده است.

اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.

نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
هنوز هیچ نظری برای این پارت ثبت نشده است. اولین نفری باشید که نظر خودتون رو در مورد این پارت ارسال میکنید
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.