پارت پنجاه و هفتم :



حبیب وقتی سکوتم را دید با لبخندی نگران به طرفم آمد.

-منم کتاب رو به تنها مرد با سوادی که می شناختم یعنی تیرداد نشون دادم. اونم با ذوق و شوق برام ترجمه کرد:

«کتبیه کونارا رو پیدا کن، اون تو روبه گنجی بی پایان هدایت خواهد کرد»

به ورقه های فلزی کتاب و خط میخی باستانیش نگاهی گذرا انداختم.

کتاب را به گوشه ای انداخته و با تاسف سری برای برادر ساده لوحم تکا

مطالعه‌ی این پارت کمتر از ۴ دقیقه زمان میبرد.

این پارت ۲۰۶ روز پیش تقدیم شما شده است.

اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.

نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
هنوز هیچ نظری برای این پارت ثبت نشده است. اولین نفری باشید که نظر خودتون رو در مورد این پارت ارسال میکنید
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.