طلسم تارادیس به قلم طیبه حیدرزاده
پارت پنجاه و پنجم :
فصل دوازدهم: قصر زمردین
اطرافم جز سنگ های سبزیشمی خرد شده چیزی نبود.
سرم را به طرف کارون چرخاندم که درست به ستونی بلند سبزی تکیه داده بود.
نورتند درست به چشمانم تابید و من در تابش نور دیوارهای سبز نامرئی را می دیدم که بهم می پیوست.
پرده های زربافت و پنجره های با طاق های زیبای حکاکی شده مقابل دیدگانم گسترده می شد.
کارون با چشمانی گشاد شده به سویم آم
اسرا
00بلاخره حبیب دیدولی حقیقت یاتوهم؟🙏