ماتیلدا به قلم حانیا بصیری
پارت پنجاه و دوم
زمان ارسال : ۱۲۷ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : حدودا 3 دقیقه
کنترل اعصابم از دستم خارج شده بود و با خشم به اون که پشتش بهم بود نگاه میکردم.
- یکم دیگه... فقط یکم صبر میکردی داشتم قانعش میکردم که کاری با هیچکس نداشته باشه.
داد زدم:
- داشتم همه چیو حل میکردم، فکر کردی من خودم نمیتونستم خلاصش کنم؟ میخواستم باهاش حرف بزنم توجیهش کنم ولی تو به خودت زحمت حتی یک کلمه صحبت رو ندادی و به راحتی اون ماشه رو کشیدی.
بدون اینکه روشو برگر
اطلاعیه ها :
سلام، این یک پیام خوش آمد گویی برای شماست😎
امیدوارم از رمان جدیدم خوشتون بیاد وَ مثل همیشه با همراهیتون بترکانید🤭😂
بیاید باز هم کنار هم یه داستان باحال دیگه رو رقم بزنیم❤️🥰💃🏻
وَ
ازتون میخوام قسمت نظرات کامنتای با مزه برام بذارید😂💃🏻
بچه ها همونطور که من و سبکم رو میشناسید هیچ موقع برای رمانام عکس شخصیت انتخاب نمیکنم اما یه ویدئو و کلیپ های کوتاهی که وایب شخصیت هارو میده براتون تو پیجم استوری میذارم. خواستید اونجا فالو کنید 🌱🤍
⭕دوستان توجه کنید ⭕
از این به بعد رمان از حالت سکه ای خارج شده و فقط با خرید اشتراک میتونید بخونید ❤️
و اینکه مرسی از همه ی پیامای قشنگتون ببخشید که نمیتونم تک، تک جواب بدم و خوشحالم که تا اینجای رمان انقدر به دلتون نشسته 💮
دوست داشتید توی چنل تلگرامم عضو شید آیدیش هست Hania_basiri
اونجا بیشتر باهمیم❤️
لطفا در نظرات خود از نوشتن در مورد تعداد پارت ها و یا کوتاه بودن پارت ها جدا خودداری کنید.
از توجه و درک شما سپاسگزاریم.
Zarnaz
۲۰ ساله 00عالی بود مرسی حانیا جون 💋💋