ماتیلدا به قلم حانیا بصیری
پارت پنجاه و یکم
زمان ارسال : ۱۳۱ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : حدودا 7 دقیقه
انگشتشو گرفت جلوی صورتش و گفت :
- هیس...
به در تکیه داد و دستپاچه از توی کیفش یه چیزی مثل ناخن گیر بیرون اورد و تیزی کوچیکشو به سمتم گرفت.
ترسیده به چشمام نگاه کرد و مضطرب گفت:
- ببخشید... ببخشید... بخدا ببخشید.
از این حالت عجیب و غریبش جا خوردم و گفتم:
- چته؟ این کارها برای چیه؟
پیشونیش عرق کرده بود و ترس تو چشماش مشخص بود
- کاش یکساعت پیش دستم میشکست جواب تماس فلور
اطلاعیه ها :
سلام، این یک پیام خوش آمد گویی برای شماست😎
امیدوارم از رمان جدیدم خوشتون بیاد وَ مثل همیشه با همراهیتون بترکانید🤭😂
بیاید باز هم کنار هم یه داستان باحال دیگه رو رقم بزنیم❤️🥰💃🏻
وَ
ازتون میخوام قسمت نظرات کامنتای با مزه برام بذارید😂💃🏻
بچه ها همونطور که من و سبکم رو میشناسید هیچ موقع برای رمانام عکس شخصیت انتخاب نمیکنم اما یه ویدئو و کلیپ های کوتاهی که وایب شخصیت هارو میده براتون تو پیجم استوری میذارم. خواستید اونجا فالو کنید 🌱🤍
⭕دوستان توجه کنید ⭕
از این به بعد رمان از حالت سکه ای خارج شده و فقط با خرید اشتراک میتونید بخونید ❤️
و اینکه مرسی از همه ی پیامای قشنگتون ببخشید که نمیتونم تک، تک جواب بدم و خوشحالم که تا اینجای رمان انقدر به دلتون نشسته 💮
دوست داشتید توی چنل تلگرامم عضو شید آیدیش هست Hania_basiri
اونجا بیشتر باهمیم❤️
Zarnaz
۲۰ ساله 00عالی بود مرسی حانیا جونم💋❤️