پارت پنجاه و نهم

زمان ارسال : ۶۸ روز پیش

ساعت ده صبح روز جمعه بود که مهرداد با نور مستقیم آفتاب که به صورتش می‌‌خورد، آرام پلک زد و چشم گشود. هوا آن ساعت روز بی‌‌اندازه مطبوع و دلچسب بود و حس نشاط و سرزندگی به روح تزریق می‌‌کرد. سرش را آرام چرخاند. نگار سر بر شانه‌‌ی او به خواب رفته بود. با ...

در حال بارگذاری ادامه‌ی پارت هستیم. مشاهده ادامه‌ی پارت به خاطر طولانی بودن ممکن است کمی زمان ببرد.

لطفا کمی صبر کنید ...

با تشکر از صبر و شکیبایی شما

نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.

شما هیچ پیامی ندارید