قرار ما پشت شالیزار به قلم فرناز نخعی
پارت صد و سی و پنجم
زمان ارسال : ۱۱۳ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : کمتر از 7 دقیقه
پوزخند زد.
- زبونت باز میشه. از تو گندهترهاش حرف زدن، تو که عددی نیستی.
رو به سرباز گفت:
- اون طلاها رو جمع کن بده من.
سرباز طلاها را توی کیف دستدوز ریخت و به دست او داد.
مرد کیف را توی جیبش چپاند و گفت:
- مدارک جرمه، با خودمون میبریم، تو هم صدات درنمیآد.
- چشم قربان.
مرد مرا به طرف در هل داد. اسلحهاش را کمی پایین آور