قرار ما پشت شالیزار به قلم فرناز نخعی
پارت صد و بیست و ششم
زمان ارسال : ۱۲۳ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : کمتر از 5 دقیقه
مراد گفت:
- سرباز الان رفته اونور ساختمون. فرصت خوبیه که نزدیکتر بشیم.
از میان باغچه بدون سروصدا جلو رفتیم. یارعلی جلو میرفت و من پشت سرش بودم و دستم روی تپانچهام بود که توی جیبم گذاشته بودم. بعد از من هم مراد میآمد. هرسه آماده و گوشبهزنگ بودیم.
علی ایستاد و یک دستش را بالا آورد. ما هم توقف کردیم. میدانستم سرباز در حال نزدیک شدن است و چند لحظه بعد ا