پارت چهل و پنجم

زمان ارسال : ۲۷۵ روز پیش

زمان تخمینی مطالعه : حدودا 5 دقیقه

لبخند زد و پشت سرم با خریدها بالا آمد. خاله سیما خواب بود. پس از تعویض لباس آشپزخانه رفتم و دست به کار شدم. پیازداغ کردم و آب جوش را آماده کردم و ماکارونی‌‌ها را تقسیم کردم. حامد که معلوم بود حوصله‌‌اش توی هال سر رفته بود آشپزخانه آمد و با لبخند گفت:
ـ عاشق بوی غذائم!
اخم ریزی کردم و گفتم:
ـ جداً؟ ولی ماکارونی که بوی خاصی نداره!
خندید و گفت:
ـ حالا نمی‌‌شد ضایع نکنی؟

اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.

نظر خود را ارسال کنید
فقط از طریق اپلیکیشن دنیای رمان میتوانید نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • Zarnaz

    ۲۰ ساله 10

    عالی بود مرسیییی راضیه جونم ❤️😘

    ۸ ماه پیش
  • راضیه نعمتی | نویسنده رمان

    🙏♥️😘

    ۸ ماه پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.