عشق باشکوه به قلم راضیه نعمتی
پارت چهل و چهارم
زمان ارسال : ۲۷۶ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : حدودا 5 دقیقه
فصل 17
از ساعتی قبل من و حامد رو به روی خاله سیما نشسته بودیم و او ما را توبیخ میکرد:
ـ باورم نمیشه اینطوری با آبروی مؤسسه بازی کردین! دو تا آدم بزرگ سه تا بچهی کوچیک رو نتونستین کنترل کنید. از فردا دیگه تو چشم همکارا نمیتونم نگاه کنم.
من و حامد سکوت کرده بودیم و حرفی برای گفتن نداشتیم. خاله سیما نگاه آشفتهاش را به من دوخت و گفت:
ـ مهسا چطوری تونستی از بچه
Zarnaz
۲۰ ساله 00هوراااا چقدر باحالن این دوتا😍💃❤️مرسی راضیه جون واقعا ماکارونی خوشمزه😋😋