پارت چهل و چهارم

زمان ارسال : ۲۷۶ روز پیش

زمان تخمینی مطالعه : حدودا 5 دقیقه

فصل 17
از ساعتی قبل من و حامد رو به روی خاله سیما نشسته بودیم و او ما را توبیخ می‌‌کرد:
ـ باورم نمی‌‌شه این‌‌طوری با آبروی مؤسسه بازی کردین! دو تا آدم بزرگ سه تا بچه‌‌ی کوچیک رو نتونستین کنترل کنید. از فردا دیگه تو چشم همکارا نمی‌‌تونم نگاه کنم.
من و حامد سکوت کرده بودیم و حرفی برای گفتن نداشتیم. خاله سیما نگاه آشفته‌‌اش را به من دوخت و گفت:
ـ مهسا چطوری تونستی از بچه‌

اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.

نظر خود را ارسال کنید
فقط از طریق اپلیکیشن دنیای رمان میتوانید نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • Zarnaz

    ۲۰ ساله 00

    هوراااا چقدر باحالن این دوتا😍💃❤️مرسی راضیه جون واقعا ماکارونی خوشمزه😋😋

    ۸ ماه پیش
  • راضیه نعمتی | نویسنده رمان

    ممنونم عزیزم. ماکارونی که حامد تو فروشگاه برداشت سهم خودش شد 😍❤

    ۸ ماه پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.