پیانولا به قلم مرجان فریدی
پارت پنجاه و هشتم :
***
انگشتم را دور دستهی فنجان پیچیدم و درحالیکه کمی از چای سبزم را مینوشیدم و از داغی بیش از حدش لذت میبردم، ترجمه مدارکم را به ایمیل ذکر شده ارسال کردم.
سروصدایی را شنیدم، نگاهم را از پشت لپتاپ به در اتاق دوختم.
_کجاست؟
صدای بانو را بعد از صدای فریاد او شنیدم:
_اتاقشونن، صبر کنید آقا.
صدای قدمهای بلندش را روی پارکتها میشنیدم؛ در اتاق با شدت باز شد.
لر
مطالعهی این پارت کمتر از ۶ دقیقه زمان میبرد.
این پارت ۲۲۲ روز پیش تقدیم شما شده است.
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.
ایلی
00خزانننننننن بدبختتتتممم
۲ ماه پیشطاها
00خیلی غمیگنه
۲ ماه پیشImmoni
10خزان خیلی معصومه.کاش یکم زندگیش اروم بشه
۲ ماه پیشElhama
20کاش کمی فا خزان ملایمتر رفتار کنن 🥺🖤
۲ ماه پیشفاطی
00عالییی بود
۲ ماه پیشزهره
40خیلی خیلی قشنگ احساسات رو به نمایش میذاره این نویسنده خوشکل ما، تو میتونی دونه به دونه کلمات رو در حالی که میخونی با تار و پودت درک کنی و به وضوح حسش کنی ممنونم مرجان عزیز بابت قلم زیبات❤️❤️
۲ ماه پیشپرنیان
100این وسط مسطا دقت کردید خزانمون داره عاشق این پسر بداخلاقه میشه 🥲❤
۲ ماه پیشبهار
20قلبم وای
۲ ماه پیشسپیده
40میکائیل زرنگه خودمون دیگه 😌
۲ ماه پیشIllusion
30میکائیل جریانو بفهمه گردنه خزانو میشکونه..
۲ ماه پیشنمیدونم
20ای جانم🥰 چقدر قشنگ اسمش و صدا می زنه🫠
۲ ماه پیشفیونا
20بچم رفت به دفتر حساب کتاب باز شده شون برسه🌝❤️
۲ ماه پیشفیونا
70ولی میکائیل خیلی باحاله ها🫀👀:) از دعوا های این دو تا ناراحت و عصبی که نمی شم و حرص که نمی خورم هیچی... تو دلم هم کیلو کیلو قند آب میشه 🫠🫶🏻
۲ ماه پیشاسرا
20🙏❤
۲ ماه پیش
دینا
00دلم برای هر دوتاشون میسوزه 🥺