ماتیلدا به قلم حانیا بصیری
پارت پنجاه
زمان ارسال : ۱۳۴ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : کمتر از 9 دقیقه
یه رگال پر از لباس که پایینش چرخ داشت و روی همه لباساش کاور کشیده شده بود از در اتاق وارد شد و پشت سرش خانمی میانسال هم اومد تو.
به لباسا نگاه کردم و تو دلم گفتم چقدر شلوغش کردن؟ دو دست لباس میوردید بس بود دیگه، یا خودم میرفتم بازار میگرفتم.
قشنگ از یه چیز پیش پا افتاده ای مثل لباس یه بحران بزرگ میسازن.
رگال لباس وسط اتاق از حرکت ایستاد و خانم میانسال کوتاه سلام کرد.
موهای ج
اطلاعیه ها :
سلام، این یک پیام خوش آمد گویی برای شماست😎
امیدوارم از رمان جدیدم خوشتون بیاد وَ مثل همیشه با همراهیتون بترکانید🤭😂
بیاید باز هم کنار هم یه داستان باحال دیگه رو رقم بزنیم❤️🥰💃🏻
وَ
ازتون میخوام قسمت نظرات کامنتای با مزه برام بذارید😂💃🏻
بچه ها همونطور که من و سبکم رو میشناسید هیچ موقع برای رمانام عکس شخصیت انتخاب نمیکنم اما یه ویدئو و کلیپ های کوتاهی که وایب شخصیت هارو میده براتون تو پیجم استوری میذارم. خواستید اونجا فالو کنید 🌱🤍
⭕دوستان توجه کنید ⭕
از این به بعد رمان از حالت سکه ای خارج شده و فقط با خرید اشتراک میتونید بخونید ❤️
و اینکه مرسی از همه ی پیامای قشنگتون ببخشید که نمیتونم تک، تک جواب بدم و خوشحالم که تا اینجای رمان انقدر به دلتون نشسته 💮
دوست داشتید توی چنل تلگرامم عضو شید آیدیش هست Hania_basiri
اونجا بیشتر باهمیم❤️
آمینا
00چی شد؟؟کی هولش داد عقب ؟؟عه دوخط دیگه مینوشتی از این سلیطه خانم😅😅