عشق باشکوه به قلم راضیه نعمتی
پارت سی و سوم
زمان ارسال : ۲۸۶ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : حدودا 3 دقیقه
تماس را قطع کردم و آمادهی رفتن شدم. فرناز مرتب بهم دلگرمی میداد که دایی حسام حرفم را باور میکند اما من هیچ امیدی نداشتم. میدانستم زهره و خواهر و پسرخواهرش آنقدر مرا کوبیده بودند که هیچ شانسی برای تبرئهی خودم در نظر دایی حسام نداشتم. نفهمیدم چطور خودم را به خانه رساندم. خاله سیما توی خانه داشت با دختر عمهاش تلفنی صحبت میکرد که با دیدن من آن وقت روز در خانه تعجب کرد.
Zarnaz
۲۰ ساله 10عالی بود راضیه جونم مرسی ❤️❤️