پارت سی و نهم

زمان ارسال : ۱۰۵ روز پیش

نگاهی به عمو یحیی و نرگس خاتون انداختم.

- سلام، صبحتون بخیر.

هر دو همزمان پاسخ دادند.

- سلام، صبح تو هم بخیر.

حنا با اشتیاق کَمپِر را نگاه کرد و دستی به بدنه‌ی آن کشید.

- نمی‌دونی که من چقدر مسافرت رفتن با این ماشین ...

در حال بارگذاری ادامه‌ی پارت هستیم. مشاهده ادامه‌ی پارت به خاطر طولانی بودن ممکن است کمی زمان ببرد.

لطفا کمی صبر کنید ...

با تشکر از صبر و شکیبایی شما

نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.

شما هیچ پیامی ندارید