پارت سی و نهم :

نگاهی به عمو یحیی و نرگس خاتون انداختم.
- سلام، صبحتون بخیر.
هر دو همزمان پاسخ دادند.
- سلام، صبح تو هم بخیر.
حنا با اشتیاق کَمپِر را نگاه کرد و دستی به بدنه‌ی آن کشید.
- نمی‌دونی که من چقدر مسافرت رفتن با این ماشین رو دوست دارم.
در جوابش چیزی نگفتم. با احتیاط چمدانش را برداشتم و درون کَمپِر قرار دادم.
پس از خداحافظی با نرگس خاتون و عمو یحیی، هر دو در جایمان نشستیم.

مطالعه‌ی این پارت کمتر از ۲ دقیقه زمان میبرد.

این پارت ۲۳۶ روز پیش تقدیم شما شده است.

اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.

نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
هنوز هیچ نظری برای این پارت ثبت نشده است. اولین نفری باشید که نظر خودتون رو در مورد این پارت ارسال میکنید
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.