پایلوت به قلم سمیرا حسن زاده
پارت سی و نهم :
نگاهی به عمو یحیی و نرگس خاتون انداختم.
- سلام، صبحتون بخیر.
هر دو همزمان پاسخ دادند.
- سلام، صبح تو هم بخیر.
حنا با اشتیاق کَمپِر را نگاه کرد و دستی به بدنهی آن کشید.
- نمیدونی که من چقدر مسافرت رفتن با این ماشین رو دوست دارم.
در جوابش چیزی نگفتم. با احتیاط چمدانش را برداشتم و درون کَمپِر قرار دادم.
پس از خداحافظی با نرگس خاتون و عمو یحیی، هر دو در جایمان نشستیم.