حافظه ی روشن آب به قلم رویا ملکی نسب
پارت شصت و چهارم
زمان ارسال : ۱۰۹ روز پیش
پروا از نبود ترانه و تنهایی و هم کلامی با دامیار حرص خورد و از کوره در رفت: فکر کردی کی هستی؟ اجازه نمی دم مسخره م کنی.
دامیار با لذت لبخند زد. دخترک سرگرمی خوب شب خسته کننده اش بود: دختر خوب بودنت به نظر مسخره میاد یا اهل خوش گذرونی نبودنت؟
لبان پروا با غیظ و کم آوردن قرص شد. بی جواب چرخید و پشت به او به تماشای فضای حیاط ایستاد. گریختنش رفتارش را بچگانه تلقی می کرد.
_ رفتارت دور از
لطفا در نظرات خود از نوشتن در مورد تعداد پارت ها و یا کوتاه بودن پارت ها جدا خودداری کنید.
از توجه و درک شما سپاسگزاریم.