حافظه ی روشن آب به قلم رویا ملکی نسب
پارت شصت و سوم
زمان ارسال : ۱۱۴ روز پیش
_ به این زودی؟! اذیت می شی باهام؟
_ نه. خب...
ادامه اش را نگفت و گردن کج کرد. چشمان سیامک از خندۀ کوتاهش باریک شد: باشه. بشینیم.
انگشتانش در فضای خالی بین انگشتان باریکش چفت شد. جفت هم روی مبل دو نفره ای نشستند؛ در حالی که پروا مطمئن بود به زودی سیامک ترکش نمی کند. گیلاس نوشیدنی قرمز رنگ مقابلش
گرفته شد. چشمانش در حدقه گرد شد و به مخالفت تن عقب برد: ممنون. نمی خورم!
_ نترس... نم
لطفا در نظرات خود از نوشتن در مورد تعداد پارت ها و یا کوتاه بودن پارت ها جدا خودداری کنید.
از توجه و درک شما سپاسگزاریم.