آواز صبح مشرقی به قلم دیبا کاف
پارت بیست و یکم :
از در که خارج شدم نگاهی به اطراف انداختم.
وقتی داشتم از خونه خارج میشدم حتی یکبار هم پشت سرم رو نگاه نکردم.
من فقط باید از این خونه و آدماش دور میشدم.
هوا تاریک بود و تنها چیزی که خیابون رو روشن میکرد نور بیجون تیر چراغ برق بود.
پیاده راه افتادم تا به سر خیابون برسم.
مدام با خودم فکر میکردم که باید کجا برم؟
چیکار کنم؟
برمیگشتم استانبول یا تو همین شهر میموندم
مطالعهی این پارت کمتر از ۱۰ دقیقه زمان میبرد.
این پارت ۲۰۵ روز پیش تقدیم شما شده است.
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.