پارت چهل و هشتم :

به در زل زدم و آب دهنمو قورت دادم. باید برای هر واکنشی آماده میشدم ، دستمو گذاشتم روی آباژور کنار تخت و برداشتمش و روبه در گارد گرفتم.
دوباره صدای در اومد. یه نگاه به خودم انداختم و گفتم :
- اَه این مسخره بازیا چیه من رزمی کارم بدون احتیاج به اینا میتونم با پوز برم تو آرنجشون.
صورتم جمع شد! درست گفتم!؟
- ماتیلدا...درو باز کن لطفا.
گمونم صدای اون دختره بود! همونی که رو ویلچر بو

مطالعه‌ی این پارت حدودا ۶ دقیقه زمان میبرد.

این پارت ۲۳۷ روز پیش تقدیم شما شده است.

اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.

نظر خود را ارسال کنید
فقط از طریق اپلیکیشن دنیای رمان میتوانید نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • Zarnaz

    ۲۱ ساله 00

    عالی بود مرسی حانیا جون ❤️💋

    ۸ ماه پیش
  • حانیا بصیری | نویسنده رمان

    😘خواهش میکنم

    ۸ ماه پیش
  • آمینا

    00

    ماتیلدا به این نتیجه رسیده همه متهم هستن مگه اینکه خلافش ثابت بشه🤣😅

    ۸ ماه پیش
  • حانیا بصیری | نویسنده رمان

    توصیف خوبی بود 👏🏻

    ۸ ماه پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.