ماتیلدا به قلم حانیا بصیری
پارت چهل و هشتم
زمان ارسال : ۱۴۱ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : حدودا 6 دقیقه
به در زل زدم و آب دهنمو قورت دادم. باید برای هر واکنشی آماده میشدم ، دستمو گذاشتم روی آباژور کنار تخت و برداشتمش و روبه در گارد گرفتم.
دوباره صدای در اومد. یه نگاه به خودم انداختم و گفتم :
- اَه این مسخره بازیا چیه من رزمی کارم بدون احتیاج به اینا میتونم با پوز برم تو آرنجشون.
صورتم جمع شد! درست گفتم!؟
- ماتیلدا...درو باز کن لطفا.
گمونم صدای اون دختره بود! همونی که رو ویلچر بو
اطلاعیه ها :
سلام، این یک پیام خوش آمد گویی برای شماست😎
امیدوارم از رمان جدیدم خوشتون بیاد وَ مثل همیشه با همراهیتون بترکانید🤭😂
بیاید باز هم کنار هم یه داستان باحال دیگه رو رقم بزنیم❤️🥰💃🏻
وَ
ازتون میخوام قسمت نظرات کامنتای با مزه برام بذارید😂💃🏻
بچه ها همونطور که من و سبکم رو میشناسید هیچ موقع برای رمانام عکس شخصیت انتخاب نمیکنم اما یه ویدئو و کلیپ های کوتاهی که وایب شخصیت هارو میده براتون تو پیجم استوری میذارم. خواستید اونجا فالو کنید 🌱🤍
⭕دوستان توجه کنید ⭕
از این به بعد رمان از حالت سکه ای خارج شده و فقط با خرید اشتراک میتونید بخونید ❤️
و اینکه مرسی از همه ی پیامای قشنگتون ببخشید که نمیتونم تک، تک جواب بدم و خوشحالم که تا اینجای رمان انقدر به دلتون نشسته 💮
دوست داشتید توی چنل تلگرامم عضو شید آیدیش هست Hania_basiri
اونجا بیشتر باهمیم❤️
لطفا در نظرات خود از نوشتن در مورد تعداد پارت ها و یا کوتاه بودن پارت ها جدا خودداری کنید.
از توجه و درک شما سپاسگزاریم.
Zarnaz
۲۱ ساله 00عالی بود مرسی حانیا جون ❤️💋