ماتیلدا به قلم حانیا بصیری
پارت چهل و هفتم :
سریع صداشو صاف کرد و با اخم گفت :
- زیر آلاچیق توی حیاط منتظرتم.
و بعد چپ، چپ نگاهم کرد و رفت.
دستمو گذاشتم روی چهارچوب در و بهش تیکه کردم
- جالب شد.
چند ثانیه همون حالتی موندم و بعد برگشتم اتاقم تا یه لباس مناسب تر برای بیرون رفتن از اتاق و تردد توی حیاط عمارت پیدا کنم.
در کمدو باز کردم و بله...همونطور که قبلا دیدم فقط پیراهن های سفید توی چوب لباسی ردیف شده بود<
مطالعهی این پارت حدودا ۶ دقیقه زمان میبرد.
این پارت ۲۴۱ روز پیش تقدیم شما شده است.
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.
Zarnaz
۲۱ ساله 00عالی بود مرسی حانیا جون 💋❤️