سبوی شکسته به قلم زینب اسماعیلی
پارت شصت و دوم :
آرمان سری به نشانه ی نه تکان داد و با لبخند گفت:
_ این دو تا پله رو بریم بالا رسیدیم ،ایشالا زود حالتون خوب میشه .
همین که آمدم به تعارف آرمان پاسخ دهم ،سرفه ای شدید به سراغم آمد، ظاهرا این یک سرماخوردگی ساده نبود ،صدای آرمان برایم نسبتا دلپذیر بود ،حتی ترغیبم می کرد ،صحبت را ادامه دهم ،بر خلاف دلم عمل کردم و سرم را پایین انداختم و گفت گو را تمام کردم .فضای داخلی بیمارستان گرم بود ،
مطالعهی این پارت کمتر از ۳ دقیقه زمان میبرد.
این پارت ۲۳۱ روز پیش تقدیم شما شده است.
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.