پارت هشتاد و سوم

زمان ارسال : ۸۸ روز پیش



کمی بعد از جاده‌ی دزلی، کامیون کنار غذاخوری کوچکی ایستاد. تاته از پشت کامیون پایین پرید.
- کاک سلیمان چی شد پس؟
صدای سلیمان واضح شنیده می‌شد.
-برمی‌گرده، گفتم تا این‌جا بیاد حداقل ناهار رو اینجا بخوریم.
-با این همه اسباب و اثاثیه؟!
-چاره چیه، معلوم نیست تا کی دوباره یه همچین ماشینی به پستمون بخوره. بگو همین کنار کوله‌ها رو پایین بریزن.
نرده‌ی ماشین را عص

78
22,419 تعداد بازدید
56 تعداد نظر
106 تعداد پارت
نظر خود را ارسال کنید
فقط از طریق اپلیکیشن دنیای رمان میتوانید نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
هنوز هیچ نظری برای این پارت ثبت نشده است. اولین نفری باشید که نظر خودتون رو در مورد این پارت ارسال میکنید
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.

شما هیچ پیامی ندارید