گلباش به قلم سمیه نوروزی
پارت هفتاد و ششم :
آب دماغش را بالا کشید و ادامه داد.
- گاهی دعواش میکردم، میگفتم بزرگ شدی، مرد شدی ولی ترس داشت گلباش، ترس. کوچیکتر که بود یه بار که با نیهان دعوام شد، چند روزی رفتم عراق و نبردمش. نه اینکه نخوام، سلیمان خان نذاشت. بعد از اون دیگه از من جدا نشد.
شدت گریههایش بیشتر شد.
- کاش من رو باهاش دفن کرده بودن. زیر خروارها خاک، توی این بیابون، میترسه، بچم میترسه.
صدای ن
مطالعهی این پارت حدودا ۳ دقیقه زمان میبرد.
این پارت ۲۲۵ روز پیش تقدیم شما شده است.
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.