ماتیلدا به قلم حانیا بصیری
پارت چهل و ششم
زمان ارسال : ۱۴۸ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : حدودا 5 دقیقه
دوتا دستامو گذاشتم رو چشمام و هق، هق گریه کردم، از این که داشتم اینجوری گریه زاری میکردم متنفر بودم اما دست خودم نبود. دلم نمیخواست تو چشماش نگاه کنم و فقط میخواستم برم یه گوشه و با این حال ترحم برانگیزم تنها باشم.
بیشتر از هر چیزی حرف بابا بود که ناراحتم کرده بود. چجوری همچین تصوری ازم داشت؟
تو همین حال بودم که یهو مچ هردوتا دستم گرم شد!
دستامو گرفت و آهسته از جلوی صورتم پایی
اطلاعیه ها :
سلام، این یک پیام خوش آمد گویی برای شماست😎
امیدوارم از رمان جدیدم خوشتون بیاد وَ مثل همیشه با همراهیتون بترکانید🤭😂
بیاید باز هم کنار هم یه داستان باحال دیگه رو رقم بزنیم❤️🥰💃🏻
وَ
ازتون میخوام قسمت نظرات کامنتای با مزه برام بذارید😂💃🏻
بچه ها همونطور که من و سبکم رو میشناسید هیچ موقع برای رمانام عکس شخصیت انتخاب نمیکنم اما یه ویدئو و کلیپ های کوتاهی که وایب شخصیت هارو میده براتون تو پیجم استوری میذارم. خواستید اونجا فالو کنید 🌱🤍
⭕دوستان توجه کنید ⭕
از این به بعد رمان از حالت سکه ای خارج شده و فقط با خرید اشتراک میتونید بخونید ❤️
و اینکه مرسی از همه ی پیامای قشنگتون ببخشید که نمیتونم تک، تک جواب بدم و خوشحالم که تا اینجای رمان انقدر به دلتون نشسته 💮
دوست داشتید توی چنل تلگرامم عضو شید آیدیش هست Hania_basiri
اونجا بیشتر باهمیم❤️
لطفا در نظرات خود از نوشتن در مورد تعداد پارت ها و یا کوتاه بودن پارت ها جدا خودداری کنید.
از توجه و درک شما سپاسگزاریم.