ماتیلدا به قلم حانیا بصیری
پارت چهل و هفتم
زمان ارسال : ۱۴۵ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : حدودا 6 دقیقه
سریع صداشو صاف کرد و با اخم گفت :
- زیر آلاچیق توی حیاط منتظرتم.
و بعد چپ، چپ نگاهم کرد و رفت.
دستمو گذاشتم روی چهارچوب در و بهش تیکه کردم
- جالب شد.
چند ثانیه همون حالتی موندم و بعد برگشتم اتاقم تا یه لباس مناسب تر برای بیرون رفتن از اتاق و تردد توی حیاط عمارت پیدا کنم.
در کمدو باز کردم و بله...همونطور که قبلا دیدم فقط پیراهن های سفید توی چوب لباسی ردیف شده بود<
اطلاعیه ها :
سلام، این یک پیام خوش آمد گویی برای شماست😎
امیدوارم از رمان جدیدم خوشتون بیاد وَ مثل همیشه با همراهیتون بترکانید🤭😂
بیاید باز هم کنار هم یه داستان باحال دیگه رو رقم بزنیم❤️🥰💃🏻
وَ
ازتون میخوام قسمت نظرات کامنتای با مزه برام بذارید😂💃🏻
بچه ها همونطور که من و سبکم رو میشناسید هیچ موقع برای رمانام عکس شخصیت انتخاب نمیکنم اما یه ویدئو و کلیپ های کوتاهی که وایب شخصیت هارو میده براتون تو پیجم استوری میذارم. خواستید اونجا فالو کنید 🌱🤍
⭕دوستان توجه کنید ⭕
از این به بعد رمان از حالت سکه ای خارج شده و فقط با خرید اشتراک میتونید بخونید ❤️
و اینکه مرسی از همه ی پیامای قشنگتون ببخشید که نمیتونم تک، تک جواب بدم و خوشحالم که تا اینجای رمان انقدر به دلتون نشسته 💮
دوست داشتید توی چنل تلگرامم عضو شید آیدیش هست Hania_basiri
اونجا بیشتر باهمیم❤️
لطفا در نظرات خود از نوشتن در مورد تعداد پارت ها و یا کوتاه بودن پارت ها جدا خودداری کنید.
از توجه و درک شما سپاسگزاریم.
Zarnaz
۲۱ ساله 00عالی بود مرسی حانیا جون 💋❤️