عشق باشکوه به قلم راضیه نعمتی
پارت بیست و نهم :
یک ساعت و نیم بعد کلاسها تعطیل شدند. مرتب نگاهم به در اتاق حامد بود که بالاخره باز شد و حامد با خنده و پشت سرش یک عده دختر بیرون آمدند. با حرص توی دلم گفتم: «چرا داری میخندی؟ خیلی بهت خوش گذشته؟» با دیدن سپهری قلبم آرام گرفت. سپهری با یک دنیا مهر و محبت داشت به طرف من میآمد. لبخند کمرنگی بر لب نشاندم و پرسیدم:
ـ آقای سپهری امری داشتید؟
ـ بله. میخواستم اگه ممکنه لیسنینگای
مطالعهی این پارت کمتر از ۶ دقیقه زمان میبرد.
این پارت ۳۶۰ روز پیش تقدیم شما شده است.
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.
راضیه نعمتی | نویسنده رمان
خوشحالم پارت رو دوست داشتی عزیزم 😍♥️⚘
۱۱ ماه پیشاسرا
00دایی مسعودتاحالاازدواج نکرده؟خاله سیماهم؟واماکارفکرکنم پدرحامدایندفعه به دایی زنگ زده
۱۱ ماه پیشراضیه نعمتی | نویسنده رمان
پای پدر حامد وسط نبوده. دایی مسعود با خاله سیما کار شخصی داشته 😍
۱۱ ماه پیش
Zarnaz
۱۹ ساله 00عالی بود راضیه جونم مرسی❤️❤️