حافظه ی روشن آب به قلم رویا ملکی نسب
پارت شصت و دوم
زمان ارسال : ۱۱۷ روز پیش
با فشار دست ترانه به راه افتاد. ترانه پس از ورود به اتاق با توپ پر گفت: یه جوری با دهن باز و چشمای گرد زل زل خیره شدی به مهمونا، انگاری تو عمرت آدم ندیدی! آبرومو جلو سیامک بردی.
_ چی باعث تعجب سرکار خانم شده بود؟
_ هیچی. حق نگاه ندارم؟
_ نگاه کن اما نه با دهن باز عین خنگا. زود باش بکن اون لامصبا رو!
پروا اعتنایی به عصبانیتش نکرد. با آرامش مانتو و شالش را َکند. شومیز سبز سدری اش را
لطفا در نظرات خود از نوشتن در مورد تعداد پارت ها و یا کوتاه بودن پارت ها جدا خودداری کنید.
از توجه و درک شما سپاسگزاریم.