آواز صبح مشرقی به قلم دیبا کاف
پارت نوزده :
الهام خانم هم تشکر کرد که حاجی یک شیشه عطر هم بهش داد.
یک شیشه عطر هم به آلاله داد و بعد شیشه عطری رو که بزرگ تر از بقیه بود رو به طرف معز گرفت.
معز از جا بلند شد و خواست دست پدرش رو ببوسه که اجازه نداد بنابراین به بوسیدن گونه اش اکتفا کرد و نشست.
آخرین چیزی که از چمدون خارج شد یه شال کرم رنگ بود که حاجی به طرف الهام خانم گرفت و گفت:
- اینم به نیت طاهره خریدم اومد اینجا بهش بده.
مطالعهی این پارت حدودا ۹ دقیقه زمان میبرد.
این پارت ۲۳۶ روز پیش تقدیم شما شده است.
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.