آواز صبح مشرقی به قلم دیبا کاف
پارت نوزده
زمان ارسال : ۱۱۶ روز پیش
الهام خانم هم تشکر کرد که حاجی یک شیشه عطر هم بهش داد.
یک شیشه عطر هم به آلاله داد و بعد شیشه عطری رو که بزرگ تر از بقیه بود رو به طرف معز گرفت.
معز از جا بلند شد و خواست دست پدرش رو ببوسه که اجازه نداد بنابراین به بوسیدن گونه اش اکتفا کرد و نشست.
آخرین چیزی که از چمدون خارج شد یه شال کرم رنگ بود که حاجی به طرف الهام خانم گرفت و گفت:
- اینم به نیت طاهره خریدم اومد اینجا بهش بده.
لطفا در نظرات خود از نوشتن در مورد تعداد پارت ها و یا کوتاه بودن پارت ها جدا خودداری کنید.
از توجه و درک شما سپاسگزاریم.