پارت بیست و سوم

زمان ارسال : ۲۴۱ روز پیش

ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﭘﺎﻟﺘﻮ ﺭﻓﺖ ، ﺑﻪ ﺁﻥ ﺩﺳﺖ ﮐﺸﻴﺪ ﻭ ﺯﻳﺮ ﻟﺐ ﮔﻔﺖ:

_ ﻟﻄﻔﺎ ﺁﺧﺮﻳﻦ ﻫﺪﻳﻪﯼ ﻋﻤﺎﺩ ﻣﻦ ﻧﺒﺎﺵ. ﻟﻄﻔﺎ!


ﺑـﺎ ﻋﺠﻠـﻪ ﻫﻤـﺎﻥ ﭘـﺎﻟﺘﻮ ﺭﺍ ﭘﻮﺷـــﻴـﺪ ﻭ ﺩﺭ ﺁﻳﻨـﻪ ﺑـﻪ ﺧﻮﺩﺵ ﻧﮕـﺎﻩ

ﮐﺮﺩ؛ ﭘﻮﺳـﺖ ﻫﻤﻴﺸـﻪ ﺳـﻔﻴﺪﺵ ﺭﻧﮓﭘﺮﻳﺪﻩﺗﺮ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺷـﺪ ﺑﻪ

ﻟﺐﻫﺎﻳﺶ ...

در حال بارگذاری ادامه‌ی پارت هستیم. مشاهده ادامه‌ی پارت به خاطر طولانی بودن ممکن است کمی زمان ببرد.

لطفا کمی صبر کنید ...

با تشکر از صبر و شکیبایی شما

نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.

شما هیچ پیامی ندارید