ماتیلدا به قلم حانیا بصیری
پارت چهل و پنجم :
محکم بغلم کرد و سرشو کنار گوشم اورد و با مهربونی گفت :
- به هیچکدومشون گوش نمیدم.
اگه بگم با این کارش جریان برق از کل بدنم رد شد و یهو احساس کردم توی یه کوره آتیش افتادم دروغ نگفتم!
دوباره تکرار کرد :
- به هیچکدومشون گوش نمیدم فرشته!
اسممو گفت!
چشمام گرد شد و خون به صورتم و لپام دوید!
لعنت بهش داشت چیکار میکرد؟
ازم فاصله گرفت اما همچنان دستاش روی باز
مطالعهی این پارت کمتر از ۶ دقیقه زمان میبرد.
این پارت ۲۴۸ روز پیش تقدیم شما شده است.
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.
Zarnaz
۲۰ ساله 00عالی بود مرسی حانیا جونم❤️💋