کوه آمین به قلم زهرا باقری
پارت شصت و هشتم :
از وقتیکه تونسته بودم از جام بلند بشم دو بار بهش سر زده بودم؛ اما نگاه من، التماس هایی که از ته قلبم میکردم هیچ فایدهای توی هوشیاری پیام نداشت.... بدتر از همه این بود که هیچ فکری نداشتم که بعد از بیهوش شدنم چه اتفاقی افتاده و چرا کار به اینجا کشیده.
از طرفی بههیچعنوان روی نگاه کردن بهصورت آقا حجت و خانمش رو نداشتم، هرچند که حتی اگه من نگاهشون نمیکردم بازم صدای لعن و نفرین
مطالعهی این پارت کمتر از ۱۰ دقیقه زمان میبرد.
این پارت ۲۶۴ روز پیش تقدیم شما شده است.
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.