کوه آمین به قلم زهرا باقری
پارت شصت و هفتم :
صداش تو کل محوطه ی اطراف پخش میشد، یه جوری داد میزد که اگر کسی نمیدونست فکرمیکرد دیوانه وار دوستم داره و یه برادر مهربون و خوش قلبه!
با وجود فکرای توی سرم، خیلی دوست داشتم بتونم جوابی بدم؛ اما بی حالی این اجازه رو بهم نمیداد تا خودمو روی زمین سرد بکشم و به موبایلم برسونم...
با گرفته شدن یقه ی پالتوم و بلند کردنش به سمت بالا، حس خفگی هم به بقیه ی حس ها اضافه شد، ولی ظاهراً این موضوع ب
مطالعهی این پارت حدودا ۹ دقیقه زمان میبرد.
این پارت ۲۶۷ روز پیش تقدیم شما شده است.
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.
نیلوفر ابی
00آخی دلم برای پیام سوخت