پارت شصت و هفتم :

صداش تو کل محوطه ی اطراف پخش میشد، یه جوری داد میزد که اگر کسی نمیدونست فکرمیکرد دیوانه وار دوستم داره و یه برادر مهربون و خوش قلبه!
با وجود فکرای توی سرم، خیلی دوست داشتم بتونم جوابی بدم؛ اما بی حالی این اجازه رو بهم نمیداد تا خودمو روی زمین سرد بکشم و به موبایلم برسونم...
با گرفته شدن یقه ی پالتوم و بلند کردنش به سمت بالا، حس خفگی هم به بقیه ی حس ها اضافه شد، ولی ظاهراً این موضوع ب

مطالعه‌ی این پارت حدودا ۹ دقیقه زمان میبرد.

این پارت ۲۶۷ روز پیش تقدیم شما شده است.

اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.

نظر خود را ارسال کنید
فقط از طریق اپلیکیشن دنیای رمان میتوانید نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • نیلوفر ابی

    00

    آخی دلم برای پیام سوخت

    ۹ ماه پیش
  • زهرا باقری | نویسنده رمان

    بیچاره بدشانسی آورد 😬

    ۹ ماه پیش
  • سمیرا

    00

    طفلی پیام

    ۹ ماه پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.