مونالیزا به قلم آزاده دریکوندی
پارت پنجاه و هفتم :
معین خیلی بیحوصله از رستوران بیرون زد. واقعا احساس میکرد کشتیهایش غرق شدهاند... با چهرهای مغموم به طرف ماشینش قدم برداشت و بیآنکه آن را روشن کند، پشت فرمان جای گرفت. نفس کلافهاش را بیرون فرستاد و فکر کرد واقعا انتظار چنین برخوردهایی را داشته؛ اما این انتظار دلیل نمیشد الان غمگین نباشد و به خود حق میداد... انگار که تمام انرژیاش را از دست داده بود و حالا پر از حسهای بد بو