طلوع سرد به قلم حنانه بامیری
پارت شانزده
زمان ارسال : ۱۸۰ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : کمتر از 3 دقیقه
برای طی کردن چند پلهی آخر به خدا رسید؛ دستی به کمر زد و دستی را به نردهی بیرنگ آهنی تکیه داد. در آخرین پله ناتوانی بر تمام جوارحش رسوخ کرد و مانع از ادامه دادنش شد؛ نشست و نفسی چاق کرد.
- تصدقت، دست بجنبون؛ الانه که ارباب جوان بیاد و ما هنوز داریم دور خودمون میچرخیم.
عباس میرزا، فرزند وسط، از روفتن حیاط که فارغ شد، شلنگ پوسیدهی کالباسی را درون باغچه انداخت و به سمت تکیده زن