طلوع سرد به قلم حنانه بامیری
پارت هفده
زمان ارسال : ۱۷۹ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : حدودا 3 دقیقه
هراسان به سمت در گام برداشت و به اندرونی نگاه کرد؛ مبادا کسی حرفهای شیرین را شنیده باشد و با توپ و تشر به سراغشان بیاید. نه برای تنبیه، برای بستن دهانش! مبادا تنها برای تن ندادن به وصلت اجباری مرسوم کافر خوانده شود و حکم جهاد برایش صادر.
- میخوای سیاه و کبودت کنن؟ این حرفها چیه؟
از بغض شیرین بغض کرد و نگاه دلسوزش را به چشمان غمگینش دوخت. شیرین زیرلب گفت:
- من دوستش ندارم.