طلوع سرد به قلم حنانه بامیری
پارت پانزده
زمان ارسال : ۱۸۱ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : کمتر از 3 دقیقه
دست بر در گرفت و وزنش را بر روی آن انداخت؛ ناباور نگاهش را به حیاط دوخت و خانمآغایی را دید که از ذوق شنیدن خبر نیشش تا بناگوش باز بود و دست به آسمان بلند کرده بود.
به سمت کدخدا بازگشت و کدخدا بار دیگر بر گونهاش بوسه زد.
- کی تصورش رو میکرد امیرخان شیفتهی شاگرد خیاط همسرش بشه؟
انگار که با خود حرف میزد؛ نه میرزا را میدید، نه همسایههایی که برای تبریک آمده بودند و نه حتی