طلوع سرد به قلم حنانه بامیری
پارت هفتم
زمان ارسال : ۲۱۶ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : حدودا 3 دقیقه
اطاق ژاندارمری کوچک بود و بوی غلیظ دود معده را زیر و رو میکرد و حال را بر هم میزد.
چپق گوشهی لب گذاشت و پس از فرو بردن دود، بخش عظیمی از آن را در اطاق کوچک ژاندارمری بیرون فرستاد. موهای مجعدش را در میان انگشتان مردانهاش به بازیچه گرفت و پس از لذت گذرای حاصل از دود، پایش را از روی میز جمع کرد. چکمههای براقش در زیر نور اطاق میدرخشیدند.
نگاهی گذرا به برگههای زیر دستش انداخت