آخرین گلوله به قلم نیلوفر سامانی
پارت صد و چهل و یکم :
به وقتِ پنج بعدازظهر.هفت ساعت مانده به دیدار با برسام!
دستهایش را در پشت کمرش به یکدیگر گره زدهبود.مسیر مشخصی را با قدمهایش طی میکرد.طول مسیر را میرفت و برمیگشت.
دستهای عرق کردهاش را با شلوارش پاک کرد.به عمل دم و بازدمش ...
در حال بارگذاری ادامهی پارت هستیم. مشاهده ادامهی پارت به خاطر طولانی بودن ممکن است کمی زمان ببرد.
لطفا کمی صبر کنید ...
با تشکر از صبر و شکیبایی شما
آزاده دریکوندی
00مود من وقتی داشتم این پارت رو می خوندم: 😍....😧....😍....😧....😍...😧 چون نیلوفر بعد از هر چند جمله ی خوشگل نوشته بود الانه که بدبخت بشن اینا...