پارت شصت و پنجم

زمان ارسال : ۱۱۳ روز پیش

زمان تخمینی مطالعه : کمتر از 8 دقیقه

فصل 13
مراسم محرم فرا رسیده و همه در جنب و جوش مراسم و هیئت و عزاداری و بر پایی دسته و نذری بودند. عباس که متوجه میانه شکراب سارا و مجتبی شده بود هر شب مجتبی را به باد سرزنش می‌‌گرفت و روحیه‌‌اش را تضعیف می‌‌کرد.
ـ یعنی اگه خبر به گوش ابراهیم و داوود برسه زنده‌‌ت نمی‌‌ذارن.
مجتبی درمانده به عباس نگاه می‌‌کرد:
ـ مگه من چی کار کردم؟ خواهر خودشون نازک نارنجی و کینه‌‌ای و

379
94,160 تعداد بازدید
451 تعداد نظر
71 تعداد پارت
نظر خود را ارسال کنید
فقط از طریق اپلیکیشن دنیای رمان میتوانید نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • اسرا

    00

    ببخشیدمگه حلیم باکف گیربزرگ هم نمیزن آخه قاشق بزرگ 🤔🙏💞💋

    ۴ هفته پیش
  • مرضیه نعمتی | نویسنده رمان

    هم قاشق بزرگ هست هم کفگیر بزرگ🙂💞

    ۴ هفته پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.

شما هیچ پیامی ندارید