ما ماندیم و عشق به قلم مرضیه نعمتی
پارت شصت و یکم
زمان ارسال : ۱۱۷ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : کمتر از 7 دقیقه
فصل 03
عباس کنار پدرش روی تخت مفروش سفرهخانه نشسته و در حال خوردن دیزی زیر چشمی نگاهش میکرد که ناراحت به نظر میرسید. میدانست به خاطر عدم حضورش به عنوان پدر مجتبی در مراسم خواستگاری ناراحت است و از دست او هم کاری ساخته نبود. با صدای پدرش از افکارش بیرون آمد:
ـ فعلاً صیغه کردند؟
ـ آره اکبر آقا اینطوری خواست.
ـ کار خوبی کردند.
و آهی کشید و گفت:
ـ انشاالل
اسرا
00مجتبی 😔🙏💞💋