پارت پنجاه و هشتم

زمان ارسال : ۱۲۰ روز پیش

زمان تخمینی مطالعه : کمتر از 7 دقیقه


عباس نگران مجتبی بود. اوضاع مجتبی هر روز بدتر از قبل می شد. نه نمایشگاه می آمد و نه به حرفهای مادرش گوش می‌‌داد و در افسردگی کامل به سر می‌‌برد. پس از راه انداختن مشتری به طرف پدرش رفت و مقابلش پشت میز نشست و یک استکان چای برداشت و در حال برداشتن قند در فکر فرو رفت. پدرش با نگرانی پرسید:
ـ این بچه چرا همچین می‌‌کنه با خودش؟ مگه دختر قحطه آخه؟
متفکرانه گفت:
ـ بچه بازیاش تمو

378
94,087 تعداد بازدید
451 تعداد نظر
71 تعداد پارت
نظر خود را ارسال کنید
فقط از طریق اپلیکیشن دنیای رمان میتوانید نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • اسرا

    00

    مجتبی دوباره نره بدون اطلاع🙏💞💋

    ۲ ماه پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.

شما هیچ پیامی ندارید