ما ماندیم و عشق به قلم مرضیه نعمتی
پارت پنجاه و هشتم
زمان ارسال : ۱۲۰ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : کمتر از 7 دقیقه
عباس نگران مجتبی بود. اوضاع مجتبی هر روز بدتر از قبل می شد. نه نمایشگاه می آمد و نه به حرفهای مادرش گوش میداد و در افسردگی کامل به سر میبرد. پس از راه انداختن مشتری به طرف پدرش رفت و مقابلش پشت میز نشست و یک استکان چای برداشت و در حال برداشتن قند در فکر فرو رفت. پدرش با نگرانی پرسید:
ـ این بچه چرا همچین میکنه با خودش؟ مگه دختر قحطه آخه؟
متفکرانه گفت:
ـ بچه بازیاش تمو
اسرا
00مجتبی دوباره نره بدون اطلاع🙏💞💋