پارت پنجاه و چهارم

زمان ارسال : ۱۲۵ روز پیش

زمان تخمینی مطالعه : حدودا 7 دقیقه

****
شب بود که عباس به خانه برگشت. بهار چادر به سر جلوی در ایستاده و در حال بدرقه دوستش بود. چشمان عباس با دیدن او رنگ محبت گرفت و با شیفتگی در حال تماشایش شد. اندیشید: «خیلی عشقی!» دوست بهار که رفت، بهار در حال بستن در بود که چشمش به عباس افتاد. دست در جیب و دورادور عاشقانه در حال نظاره‌‌اش بود. قلبش لرزید و صورتش شکفت. عباس به سویش آمد و تبسم کرد:
ـ خوبی؟
ـ بهار بیا تو!
چشم عباس

378
94,061 تعداد بازدید
451 تعداد نظر
71 تعداد پارت
نظر خود را ارسال کنید
فقط از طریق اپلیکیشن دنیای رمان میتوانید نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • اسرا

    10

    حق داره مادره خیلی سخته 🙏💞

    ۲ ماه پیش
  • مرضیه نعمتی | نویسنده رمان

    ♥️

    ۲ ماه پیش
  • لیلی

    20

    شما حرف ندارین

    ۴ ماه پیش
  • مرضیه نعمتی | نویسنده رمان

    قربونت عزیزم لطف دارید❤🙏

    ۴ ماه پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.

شما هیچ پیامی ندارید