ما ماندیم و عشق به قلم مرضیه نعمتی
پارت پنجاه و دوم
زمان ارسال : ۱۲۷ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : حدودا 6 دقیقه
فصل 62
عباس دم در نمایشگاه پدرش مردد ایستاده بود و از پشت شیشهها به ماشینها نگاه میکرد. اتومبیلهای شیک و گران قیمت آن قدر زیبا و چشمگیر بودند که یک لحظه هم نمیخواست از آنها چشم بردارد. دستی به شانهاش خورد و صدای آشنایی شنید:
ـکاری داری آقا؟
برگشت و چشمش به چشمان پدرش افتاد. هر دو در یک لحظه خشکشان زد. پدرش چهقدر شکسته و پیر به نظر می
لطفا در نظرات خود از نوشتن در مورد تعداد پارت ها و یا کوتاه بودن پارت ها جدا خودداری کنید.
از توجه و درک شما سپاسگزاریم.